بعضیها میگویند او را در طول این سالها سانسور کردهاند. اما این حرف خیلی اشتباه است. درست است که او به آدمهای مثل خودش خیلی شباهت ندارد؛ مثلاً کلی دلنوشته دارد که همین چندسال پیش خانوادهاش سرجمعشان کردند و تبدیل به کتاب شد.
یک آرشیو خاص و نایاب عکس از جبهه و انقلاب دارد که عکاس همهشان خودش است. یا یک کتابخانه ۲۰۰۰ جلدی به یادگار گذاشته است، ولی وصله سانسور نچسب است. راستش آقا مهدی را در این سالهای بعد از جنگ درست و حسابی معرفی نکردهاند. کل سهمش از شهر درندشت مشهد یک سردیس در خیابان نوفلوشاتو است که آن هم بعید است خیلیهایمان از وجودش درشهر باخبر باشیم.
چند جلد کتابی هم که از او و زندگی و دستنوشتههایش منتشر شده، کلاً نایاب است و برای همین مهدی فرودی به یکی از چهرههای ناشناخته خراسانی دفاع مقدس تبدیل شده است.
در این گزارش قرار است؛ با مردی آشنا شوید که یکی از معروفترین و فعالترین گروههای انقلابی مشهد به نام «ستاره اسلام» را تأسیس کرد، نماینده نخستوزیری ایران در هندوستان بود، نویسنده رادیو شد، اما ترجیح داد همه را رها کند و برود جنگ. سال ۱۳۶۵ هم در کربلای ۴ شهید شد.
آقا مهدی را اگر بخواهیم مثل بقیه معرفی کنیم باید بنویسیم: متولد ۱۳۳۴ در شهر فردوس بود. در محله تالار. پدرش در بیمارستان همان شهر کار میکرد. شغلش آشپزی بود.
مادرش هم خانهدار. اما بگذارید خود شهید مهدی فرودی بقیه زندگیاش را برایمان روایت کند: «پدرم بعد از عمری زحمت و رنج کار سکته و فوت کرد. آن موقع من ۲ سال بیشتر نداشتم.
خانوادهام با حقوق بازنشستگی پدر، قالیبافی خواهر بزرگم عصمت، کارگری خودم در تابستانها و مهمتر از همه با صرفهجویی و قناعت مادرم روزگار میگذراند. در همسایگی ما مکتبخانهای بود که در آنجا به تحصیل قرآن پرداختم.
محیط خانواده زمینه مذهبی داشت و آنها نسبت به اسلام معتقد و متعصب بودند، من هم تعصب اخلاقی زیادی داشتم هیچگاه در آن مدت به کسی ناسزا نگفتم و همچنین ناسزا نشنیدم. امتحانات کلاس چهارم که تمام شد، با خانواده آمدیم به «مشهد». پنجم و ششم ابتدایی را در دبستان «بزرگمهر» خواندم.
ورودم به دبیرستان باعث شد که بروم سر وقت فعالیتهای مذهبی و سیاسی. رفت و آمد منظم من به مسجد «بناها» و بعضی از منازل که در آنها مراسمهای سیاسی و مذهبی خاص برگزار میشد، من را یک نوجوان معتقد و فعال و ثابت قدم معرفی کرد و توجه همه را به من جلب کرد. پس از پایان امتحانات خرداد ماه، در سال سوم دبیرستان، به مدرسه علمیه رفتم و به تحصیل دروس اسلامی مشغول شدم.»
از همان دوران نوجوانیاش نشان داده بود که سر نترسی دارد. خیلی طول نکشید که وارد فعالیتهای سیاسی شد و اینقدر زرنگ بود که بفهمد پهلویها و سلطنتشان به درد ایران نمیخورد: «مبارزات را تقریبا از سال ۱۳۵۱ به صورت فعال و رسمی آغاز کردم و تا پیروزی انقلاب در بهمن ماه ۱۳۵۷ بدون وقفه ادامه دادم.
در خلال ۶ سال مبارزه پیگیر و خستگی ناپذیر، ۳ بار دستگیر و روانه شکنجهگاهها و زندانهای رژیم پهلوی شدم. یک بار هم موفق شدم از چنگ مأموران ژاندارمری (سابق) بگریزم.»
مهدی آن سالها، درست بعد از آزادشدنش از زندان، در کوچه زردی گروهی را پایهگذاری کرد که خیلی از انقلابیهای مشهد آن را خوب میشناسند. اسمش را گذاشته بود «ستاره اسلام» و یک پای فعالیتهای انقلابی مشهد بودند. از توزیع اعلامیه گرفته تا برنامهریزی راهپیماییهای بزرگی مثل تظاهرات معروف زنان مشهدی در سال ۱۳۵۶.
حالا بهتر است ادامه ماجرای گروه ستاره اسلام را از زبان جواد چشمهنور بخوانید: «من دوره دبیرستان بودم با شهید مهدی فرودی آشنا شدم. آن وقت ایشان طلبه جوانی بود که تازه از زندان آزاد شده بود. آقای حقیقتنیا، یکی از دوستان همکلاسم در دبیرستان نصیرزاده، ما را با هم آشنا کرد. رفتیم تا با آقای فرودی آشنا شویم. صحبتهای زیادی بین ما رد و بدل شد. بیشتر هم درباره زندان و فعالیتهای سیاسی بود.
اینکه زندان چطور است یا چه کسانی در زندان هستند؟ ایشان هم درباره شکنجههایی که شده بود، صحبت کردند. ماجرای تشکیل این گروه بعد از زندانی شدن شهید فرودی شروع شد.
یعنی ایشان که در زندان التقاط مجاهدین خلق را دیده بود، به تشکیل این گروه تصمیم گرفته بود و با جمعی از همفکران، این گروه را تشکیل داد. حرکت ما یک حرکت فکری و سیاسی بود.
یکی از اهداف اصلی ما هم افشای خیانتهای جریان چپ و مارکسیستها و جریانهای التقاطی بود. شهید فرودی نشانی را درست کرده بود که شبیه ستاره بود. در دل این ستاره هم اسم میرزا کوچکخان و مجید شریف واقفی و بالای آن آیات ابتدایی سوره «طارق» نوشته شده بود.
همین گروه، سالهای بعد؛ یعنی در حوادث سالهای پایانی انقلاب حکم «یخشکن» را پیدا کرد. اولین شعار «مرگ بر شاه» را اعضای این گروه در شهر طنینانداز کردند.
برنامهمان این بود که با اجرای طرحهایی، یخ و سردی رعب و وحشت مردم را برای مبارزه بشکنیم. یکی از نمودهای این مسئله در چهلم دکترشریعتی بود که با برنامهریزی قبلی، شاید برای اولینبار شعار «مرگ بر شاه» توی خیابانهای مشهد پیچید.
آنموقع هیچکس جرئت دادن این شعار را نداشت. در همه این کارها و تصمیم گیریها نقش اصلی را شهید فرودی داشت و در جمع این بحثها مطرح میشد و تصمیم نهایی را میگرفتیم. متأسفانه ۴ سال بعد گروه از هم پاشید.
یکی از بچهها به نام رحیمی حدود سال ٥٥ ما را لو داد. او یکی از بچههای گروه بود که در زندان مارکسیست شد و از کشور فرار کرد. همین مسئله هم انسجام گروه را در مشهد به هم ریخت و باعث شد که ما به فرار مجبور شویم.»
انقلاب که پیروز شد، یک سال بعدش ازدواج کرد. بعد هم مثل بقیه یک گوشه کار را گرفت. با بقیه دوستانش سپاه مشهد را راه انداختند. این قدر درگیر کار شده بود که همسرش میگوید: «زمانی که ازدواج کردیم معلم بچههای پرورشگاه بود.
در قباله من، شغلشان را معلم ثبت کردند تا اینکه سپاه شکل گرفت. اسکلتش با زحمت اینها بود که سرپا شد. گاهی وقتها یک ماه میشد خانه نمیآمدند. به خاطر فشار کاری فقط با چکمه میآمدند از جلوی در سلام میکردند و میرفتند. میگفتند در حال آمادهباش هستم.»
آقا مهدی، فرمانده سپاه منطقه شد، بعد به معاونت لشکر ۵ نصر رسید. اما از همه شان استعفا داد. میگفت: «زمانی که از ریاست ستاد استعفا دادم، برای خیلیها در خور درک نبود. چرا؟ در پاسخ برایشان نوشتم: فاصله زیاد ستاد تا شهادت، باعث دلسردی و رنجش شده بود ...»
فرودین سال ۱۳۶۲ از سپاه استعفا داد و بیرون آمد. چراییاش را کسی نمیداند. روایت این بخش از زندگی مهدی فرودی از زبان خودش خواندنیتر است: «همچنان در سپاه بودم و شبانه روز کار میکردم تا پیش از سال ۱۳۶۲ به چند مأموریت حساس و امنیتی به همراه تنی چند از برادران همرزم اعزام شدم.
در سال ۱۳۶۲ تصمیم گرفتم از سپاه بروم، در اواخر سال ۶۲، از طرف اطلاعات نخست وزیری، مأمور شدم تا به هندوستان بروم. از هند بازگشتم. چند ماهی را صرف نوشتن گزارش و کار در رادیو کردم و دوباره راهی جبههها شدم، در عملیات «بدر» شرکت کردم.
در آن عملیات بسیاری از دوستانم به شهادت رسیدند و من مجروح به «مشهد» بازگشتم. بار دیگر به رادیو رفتم. در همین سال، با دعوت به همکاری در ستاد حج و زیارت، به مکه مشرف شدم و در آنجا نوشتم: «نمیدانم برایتان تصور شدنی است که آدم بیاید همانجا که پیامبر به نماز میایستاده و دزدانه بوسه بر جایی که پای پیامبر آنجا گذاشته شده، بزند و بر ستونهایی که پیامبر تکیه زده، تکیه بزند.
یک خس بی سر و پا ... به طرف مسجد شجره برای احرام میرویم. تا این کمتر از خسان، از میقات همچنان همراه سیل تا دل دریاها برویم «چند صباحی در رادیو ماندم. اما زمزمههای عملیات که پیچید رادیو را ترک کردم.»
قرار بود عملیات والفجر ۸ آغاز شود. اطلاعات عملیات مهدی را لازم داشت. تأکید کرده بودند که حتماً باید بیایی. رادیو را رها کرد و رفت جبهه. همانجا هم مجروح شد.
دست نوشتههای آقا مهدی را که زیر و رو میکنیم، میبینیم که چند خطی درباره آن روز نوشته است که خواندنش خالی از لطف نیست: «گفتم بچهها را تنها بگذارم؟ مگر خدا لطفی کند و ترکشی برای مرخصی بفرستد که گفتن همان و لحظهای بعد خمپاره در پشتمان فرود آمد و موج آن مرا پرت کرد به جلو و دود و ترکش مرا از پای انداخت.
برادر مسعود و ارشاد به سرعت مرا از صحنه دور کردند و با موتور به اورژانس و از آنجا با قایق به آن طرف آب بردند. چون ترکش در قفسه سینه و ریه اصابت کرده بود نفس مقطع مقطع خارج میشد.
مسعود عزیز سرم را روی زانویش گذاشته بود و عرقهایم را با دست پاک میکرد و بعد دیگر متوجه نشدم و او را ندیدم تا اینکه روز پنجشنبه در زیر جنازه شهیدی از شهدای تخریب همدیگر را دیدیم و بعد هم یک بار دیگر آن روزی که او داخل تابوت بود و من در زیر تابوت آن؛ و دیگر ندیدمش... به امید دیدار.»
مجروحیتش کم و بیش سخت بود. از منطقه مستقیم اعزام شد بیمارستان قلب تهران. حالش که کمی بهتر شد، دوباره به مشهد بازگشت و روز و از نو، روزی از نو. ترجیح داد دوباره برود رادیو و رفت.
سال ۱۳۶۵ که تحویل شد، اول سررسیدش نوشت: سال تلاش و خودسازی و برنامهریزی روزانه برای آغاز سی و دومین سال زندگی در همین حال دوباره قرعه به نامش افتاد که به مکه مشرف شود.
اولش راضی نمیشد که برود. میخواست برگردد جبهه پیش بچهها. اینقدر در گوشش خواندند که حالاحالاها عملیاتی در پیش نیست تا بالاخره رضایت داد. وقتی که از مکه بازگشت، کربلای ۴ آغاز شد.
دوباره راهی منطقه شد تا در عملیات شرکت کند. صبح روز پنجم دی ماه ۱۳۶۵ درست در گرماگرم عملیات «کربلای ۴»، وقتی که داشت پیکر شهدا و مجروحان را به پشت خاکریز منتقل میکرد، هدف گلوله و ترکش قرار گرفت و به شهادت رسید.
اینبار دیگر دعایش مستجاب شده بود. معلوم بود در جوار خانه حق از خدا خواسته بود که ایندفعه برود پیش دوستان شهیدش و همینطور هم شد. شاید بد نباشد نامهاش به آیتا... سید عزالدین زنجانی را بازخوانی کنیم.
جایی که نوشته است: «در پایان از شما استاد و پدر ارجمند یک تقاضای عاجزانه دارم و آن این که برایم دعا بفرمایید که خداوند توفیق شهادت در راه خویش را هر چه زودتر نصیب این بنده عاصی و وسایل و مقدماتش را فراهم کند. هر چند که میدانم من لایق نیستم، ولی هفته قبل باز هم چند تا از برادران را در خواب میدیدم که...»